از خاورمیانه تا اقیانوسیه



 

سحر سر زد به منزلگاه و ما غافل ز احوال دل مجنون و پیوسته به فکر خویش و خواهان حلول سال نو، احوال نو، با کوله باری پر به سوی یار جانانیم و در این چند روز آینده.

بیا تا هم قسم باشیم و پیمانی ز روی عشق بربندیم و با هم یک صدا گوییم: که ما هستیم. 

در بیماری و ظلم و فساد 

در زیبایی و رنگینی و حق و رفاه 

در بی حالی و درماندگی و فقر 

در اوج غرور و قدرت بی منتهای زر

 

بیا تا هم قدم باشیم تا اوج بلندی های حق 

بیا تا راه هم بندیم در اوج شقاوت های درد 

 

بیا تا پیش هم باشیم در هر ثانیه 

بیا تا آن زمان که مرگ دست مارا بست

بلند و یکصدا گوییم

ما بودیم و هستیم و نخواهیم مرد


حماقت مسیری است بدون انتها

بعضی از افراد به نظر می رسد جاده را می شناسند و حتی الامکان سعی می کنند پا در آن جاده نگذارند

بعضی ها پس از ورود به جاده، متوجه مسیر سنگلاخی و غیر عادی جاده می شوند و خود را کنار می کشند

اما بعضی از افراد، چنان در منجلاب حماقت به دام افتاده اند که تفاوت راه را از بی­راهه حتی با راهنمایی های یک کاربلد هرگز تشخیص نخواهد داد.


امروز وقتی مرتب سرفه می کردم و تمام بدنم درد می کرد و آبریزش بینی داشتم، در حد مرگ ترسیده بودم

مدام به مادرم می گفتم که کرونا گرفته ام و می بایست قرنطینه شوم.  

فهمیدم که آدمی زاد چقدر می تواند تا سر حد مرگ بترسد و بهراسد 

 

امروز وقتی از شدت اضطراب و ترس، درد شدیدی را در قفسه سینه ام حس کردم و نفس ام را بند آورده بود.

فهمیدم که چقدر انسان می تواند ضعیف و ناامید شود

 

امروز وقتی فارغ از تمامی این دغدغه های جسمی، هندزفری را در گوش گذاشتم و به رمان بر بلندی های بادگیر گوش دادم و همزمان نیز تکه های مرغ و قارچ های تکه تکه شده را سرخ می کردم به خودم آمدم و دیدم سرفه هایم را فراموش کردم و از درد قفسه سینه هم خبری نیست.

وقتی پدر و مادرم از طعم غذایم تعریف کردن. 

فهمیدم که زندگی یعنی همین . به دنبال ساده ترین بهانه ها بگردی تا سختی و رنج زندگانی را فراموش کنی

خودت را مشغول افرادی کنی که دوستشان داری و آنوقت می فهمی که قوی ترین موجود دنیا هستی

بخوانی و بدانی که نویسنده ای سال ها پیش اثری برجای گذاشته است و امروز اثری از خودش باقی نیست.

پس تو نیز باید به دنبال خلق اثری باشی و با تمام وجود درک کنی که به زودی اثری از تو نخواهد ماند، چه با ویروس کرونا و چه بدون ویروس کرونا

شاید معنی زندگی کردن همین باشد

به همین راحتی

به همین خوشمزگی

 

سارا 27 اسفند 1398  

 


 

اجزای وجودم همگی دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

 


عزیزتر از جانم،


هر صبح، با آغاز روز، وقتی نور آفتاب این قاره از لابهلای کرکره ها اتاقم را روشن می کند، فقط به این فکر میکنم که امروز چه کاری از دست من برمیاد تا این دوری به انتها برسه؟ بعد ناخودآگاه به سمت موبایلم شیرجه میزنم تا از حال تو و احساساتت طی شبی که من به ناچار به سبب تفاوت نیم روزها بی خبر بودم آگاه بشم. می تونم تو رو بدون نیاز به تصور کردن چهره، صدا و حتی اسمت که بارها و بارها با خودکار محبوبم پنهانی روی کاغذ سیاه مشق کردم، با هر قاشق از cereal مورد علاقم که درون شیر می ریزم، هر گل تازه شکوفا شده بهاری ناشناخته که برای  اولین بار در عمرم در کوچه خیابون ها و باغچه  های آراسته این شهر می بینم، یا تک تک مشاهدات جدیدی که در سطح شهر انجام میدم، تصور کنم. تو رو توی هر معامله ای که در بورس انجام میدم، با هربار مرتب کردن صبحگاهی تختم که خودت ازم خواسته بودی و بعد از اون با تیک زدن در Google Tasks از خودم حس رضایت پیدا میکنم ، با هر خرجی که به دلار میکنم و سعی میکنم کمتر کنم تا هزینه سفر برگشت به ایران یا هدیه ای چشم گیر برای تو رو تامین کنه، جلوی چشمانم می بینم.

عزیز من همه و همه این کارها رو با امید به اینکه تو رو میتونم کنار خودم برای همیشه داشته باشم، انجام میدم. وقتی کنار دوستان و همکاران اینجا صحبت از کار خوب، زندگی آروم و بزرگ کردن بچه ها میشه بیاختیار به تو فکر میکنم و لبخند میزنم. کمی بیشتر از یک هفته، از ورود من به سیدنی گذشته و من اونطور که باید و شاید به وظایفم پیرامون خودمون عمل نکردم.

باید من رو ببخشی دلبرکم!

با این حال میخوام بیشتر برات بنویسم و مصمم تر باشم و از همه مهمتر برای تناقض هایی که هر دو نگران هستیم افکار خودم رو مکتوب کنم. امروز هم تا عصر روزه داری کردم و سعی کردم بعد فیزیکی اش رو مزه مزه کنم. دوست دارم مادامی که کنارت نیستم از خودت لذت ببری و با تمام وجود از هر ثانیه زندگیت استفاده کنی. مراقب اون دختری که من دوستش دارم باش و توی این روزهای پاییزی بیشتر به قدم زدن و هم صحبتی با دوستای خوبش در محیط های دوست داشتنی دعوتش کن.

کاش می شد زودتر بیام پیشت

دوست دار تو شرزین

 

دوشنبه 15 مهر 1398 

 


 

 

امروز 25 اسفند ماه 1398 از خواب که برخواستم گفت دارم برایت شعر می گویم، البته فکر میکنم استعداد شعرم داره تمام میشه!!

 

فعلا تا همینجا برات گفتم، عجالتا داشته باش تا تمامش کنم

 

به محض اینکه پیامش را در واتس اپ دریافت کردم،خودم دست به کار شدم و بلافاصله تمام شده اش را برایش ارسال کردم

 

و به این ترتیب صبحم را با نثری آهنگین شروع کردم و با جر و بحث با پدر و مادر برای توصیه رعایت های بهداشتی در ایران به پابان رساندم .

و اما متن نثر ما:

سحر سر زد به منزلگاه و ما غافل ز احوال دل مجنون و پیوسته به فکر خویش و خواهان حلول سال نو، احوال نو، با کوله باری پر به سوی یار جانانیم و در این چند روز آینده.

بیا تا هم قسم باشیم و پیمانی ز روی عشق بربندیم و با هم یک صدا گوییم: که ما هستیم. 

در بیماری و ظلم و فساد 

در زیبایی و رنگینی و حق و رفاه 

در بی حالی و درماندگی و فقر 

در اوج غرور و قدرت بی منتهای زر

بیا تا هم قدم باشیم تا اوج بلندی های حق 

بیا تا راه هم بندیم در اوج شقاوت های درد 

بیا تا پیش هم باشیم در هر ثانیه 

بیا تا آن زمان که مرگ دست مارا بست

بلند و یکصدا گوییم

ما بودیم و هستیم و نخواهیم مرد

 

25 اسفند سال یکهزار و سیصد و نود و هشت 

 


سلام! 

باید بگویم که یک نفر نویسنده این وبلاگ نیست.

 

قرار است که با هم در این وبلاگ بنویسیم.

 

من در خاورمیانه یعنی همین ایران خودمان و نامزدم در اقیانوسیه یعنی سیدنی

 

تصمیم گرفتیم اشعار، نامه ها و خاطرات خودمان را در اینجا به ثبت برسانیم و شاید روزی به راحتی توانستیم خاطرات امروزمان را تنها با یک کلیک جلوی چشمان به نظاره بنشینیم. 

 

و همچنین امیدوارم، گه گاهی از سفرنامه سیدنی و خاطرات دانشگاهی و غیر دانشگاهی او نیز در اینجا بخوانیم.

 

پس اگر لحن و سبک نوشتنمان فرق می کند و موضوعات مورد بحث در این وبلاگ، روند مشخصی را دنبال نمی کند جای تعجبی نیست! 

 

از ایجاد این وبلاگ این اهداف را در سر می پرورانیم: 

 

می نویسیم تا همدیگر را بیشتر بشناسیم

 

می نویسیم تا این روزهای کرونایی جهان را راحت تر سپری کنیم

 

می نویسیم تا دوستانی از همه جا داشته باشیم

 

می نویسیم تا دوری راه و مسافت فراموشمان شود

 

می نویسیم تا بیشتر یاد بگیریم

 

و می نویسیم تا راحت تر به خاطر بیاوریم

 

.

 

.

 

و شروع می کنیم داستان طولانی مان را

 

 


حسن یوسف قوت جان شد سال قحط

آمدیم از قحط ما هم سوی تو

 

همه جا تعطیل است؛ آدم ها همه داخل خانه های خود پناه گرفته اند و منتظر. چیزی که در گذشته رخ داده، اکنون در حال تجربه آن هستیم و در آینده هم محتمل خواهد بود. نمیدانم در همین لحظه چه کاری از دستم برای سارایی که دوستش دارم برمی آید؟ برای خودم لیوانی چای تازه دم درست میکنم و به موسیقی گوش میدهم: پیام تک نوازی پیانو این است که به زودی همه چیز روبراه خواهد شد. آهنگ ساز، نوازنده و حتی پیانو یکصدا فریاد میزنند که به زودی همه چیز درست خواهد شد». اما منظره ای که من میبینم، آنسوی پنجره، آسمانی گرفته، مملو از ابرهای تیره است. شاید جای من اینجا نیست. باید جایی باشم که خیلی وقته بهار به اونجا سرک کشیده: نشسته زیر سایه درختی پهناور و مشغول گوش دادن موسیقی جوی روان، کنار تو. آیا آهنگساز هم دلبرکی داشته جایی در این شهر؟ آیا با وجود جدایی ها باز هم معتقد بوده روزهای خوب در راهند؟

به نظرم رسید که آهنگساز نمیتوانسته صرفاً به خیالبافی و نوشتن قطعه بسنده کرده باشه، حتماً کاری انجام داده، حتی یک کار کوچک. شاید دسته گلی برای کسی که دوستش داشته؟ یا هدیه ای ساده برای جلب توجهش؟ برای معشوقی که جهان دیگری رو به روی چشمان اون گشوده چه کاری از دستش برمیاد؟ آهنگ به انتها رسیده و ابرها همچنان حضور دارند. وقتی به تک تک نت های تشکیل دهنده آهنگ فکر میکنم متوجه میشم که همون نت های ساده و به ظاهر عادی هستند که شالوده این آهنگ زیبا رو ساختند، بالا و پایین و ریتم و حس به اون بخشیدند. پس با این حساب، کارهای کوچک من میتوانند برای تو تداعی کننده آهنگ آشنایی باشند که همیشه ته ذهنت جا خوش کرده؟ آهنگی که وقتی حالت خوب خوبه زیرلب برای خودت زمزمه میکنی؟

در این روزها هنگامی که در سربالایی های به ظاهر تمام نشدنی سیدنی مشغول پدال زدن هستم همیشه آهنگی زیر لبمه. نت های آهنگ با رکاب زدن همگام میشوند و درست وقتی حس میکنی توان ادامه دادن نداری به خودت میای و میبینی که سربالایی با تمام طاقت فرساییش به انتها رسیده و شتابان وارد سرازیری میشی. سختی پدال زدن جای خودش رو به شتاب لذت بخش و هیجان سرعت میده، بوی گل های کنار جاده صورتت رو نوازش میکنه و با تنفس عطر گل ها به این باور میرسی که به راستی همراه سختی آسانی است. شاید فقط کافیه نگاهمون رو به سختی ها عوض کنیم. شاید باید تا وقت داریم نت های درست رو بنوازیم. چند روز دیگه گلهایی که به یاد تو برات فرستادم خشک خواهند شد. چیزهایی که برات به عنوان هدیه خریدم بسته به ترکیبشون بعد از مدتی به طبیعت بازخواهند گشت. بدن هایمان نیز. بله، عمر ساز محدوده. اما اطمینان دارم حس دوست داشتنت، نت هایی که به یاد تو نواختم و آهنگی که هر دو با هم زمزمه کردیم تا ابد در جهان هستی برقرار خواهد بود. ابرهای تیره نم نم شروع به بارش میکنند.به زودی همه چیز درست خواهد شد.

منو ببخش که به مناسبت زادروزت پیامی مناسب حال و احوال نوروز نفرستادم. شرمنده مانند قدیم ها.مثل همیشه.

شرزین 38 ساله از سیدنی!ا

19 فروردین 1399

 


سارای کبیر من

بالغ شدن چیز عجیبی است. نه به خاطر ملتحم شدن به شیوه بچه شیعه ها یا دورگه شدن صدا. بلوغ یعنی سطحی جدید از تفکرات و به تبع اون خواسته هایی منطقی تر، انسانی تر و متاسفانه در مواردی خودخواهانه تر. آرزوهایی که در عین حال قادرند سخت ترین منطق های بتنی جهان رو در هم فروبشکنند و دنیا رو برای اونهایی که قراره تازه به دنیا بیان تبدیل به جای بهتری برای زیستن بکنند. همیشه این من بودم که بیشتر حرف زدم؛ امروز فقط چند سوال میپرسم و تو توی ذهنت با من حرف بزن. جوابی، آهی و حتی سکوتی.

نمیدونم کی قراره بالغ بش(ی)م. تا کی باید شاهد هدر رفتن عمر و جوانی و زندگی افرادی باشم که باهاشون زبان و فرهنگ مشترک دارم؟ مسئول بیسوادی این افراد چه کسی است؟ اون هم در سالروز قتل امیرکبیر، انسان بلند نظری که به بهترین وجه ممکن بالغ بود و مانند یک پدر دلسوز کمر به همت اصلاح امور بسته بود. تا کی افراد باسواد و امیرکبیرگونه این جامعه باید در پستو مخفی باشند و به جای اونها مشتی بیسواد بی رغبت به علم و دانش با مدرک های کیلویی و در بهترین حالت بارزده شده از همون به اصطلاح خارج، مشغول شیادی باشند؟ تا کی عوام باید با حرکت های گله ای آینده خود و نسل های آتی رو به دست جلادان و ناخلفان بسپارند؟ تا کی هواپیماهای صد میلیون دلاری آینده سازان این کشور رو از مردمی که به شدت نیاز به سازندگی فکری دارند برای همیشه جدا میکنند؟ ایران من باید از کدام کشور خسارت این نخبگان رو طلب کنه؟ چند میلیون دلار؟ در چنین مواردی تنها سوال های بی پاسخ هستند که به ذهنم هجوم میارند و مثل بچه شیطونی که چوب در لانه زنبورها کرده باشه مجبور میشم از ترس نیش زنبورها به نزدیک ترین برکه موسیقی پناه ببرم.

امیر من، خواستم چیزی ننویسم، سخت نگیرم، توی برکه بمونم، تنها باشم، مثل قاطبه ایرانی جماعت زیر لب بگم انشاالله که درست میشه» و از این جور حرف ها. ولی حداقل کاری که در این مواقع از ما برمیاد شاید این باشه که انسان به دوستانش و به افرادی که اونها را دوست داره امید بده. کمی بالغانه تر که فکر کردم دیدم مثل قدیم از این حوادث ناامید نشدم؛ از آتش گرفتن جنگل و کشتگه عمر سر به پیاده روی های طولانی نگذاشتم. شاید چون دلم به اون تک نهالی خوشه که باغبانش تو خواهی بود و در حیاط خونه خودمون قراره ریشه بدوونه و شاخ و برگ بده و به بار بشینه. تلخی آتش گرفتن جنگل به قوت خود باقی خواهد ماند اما فکر ریشه زدن درخت های جدید میتونه مرهمی بر حال ما باشه.

ایران تو

 

حتی اگر بدانم که فردا دنیا از هم می‌پاشد، باز هم امروز یک درخت سیب خواهم کاشت.»

مارتین لوترکینگ

 


شرزین عزیزم،

این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به ازدواج فکر می کنم.

به باید ها و نباید ها، به شباهت ها و تفاوت ها، به خانواده ها و اهمیت شان در زندگی مشترک، به عادت ها، پول و هزاران مسائل متفاوت دیگر .

شاید جالب باشد بدانی که بیشتر از هر زمان دیگری هم به گذشته، حال و آینده خودم فکر می کنم.

وقتی در کتابی که مشاور به ما معرفی کرد <1001 پرسش های پیش از ازدواج> را باهم بلند می خوانیم و غرق در خاطرات کودکی و نوجوانیمان می شویم، به خودم و عمر سپری شده ام عمیق تر می اندیشم.

ازدواح عجب هزارتویی است .

جنبه های ی، اقتصادی، تاریخی، جامعه شناختی و . درونت را با مهارت هرچه تمام تر بیرون می کشد.

خودت را با خود واقعیت آشنا می کند.

تو را مجبور می کند تا ساعت ها به موضوعی که پیش از این اصلا اهمیتی نداشت، فکر کنی.

گاهی چنان مست و سرخوشت می کند که خدا را بنده نیستی و گاهی در ظلمات شک و ندانم کاری رهایت می کند تا خودت را درست تر بیابی.

گاهی به خودت افتخار می کنی و لحظه ای بعد افسوس نداشته ها و یا ندانسته هایت را خواهی خورد.

ممکن است عمری بر عقیده ای مصمم باشی و درست ساعتی بعد خودت را در چالشی بزرگ پیدا کنی.  

حتی ساعت ها تلاش می کنی که عقیده ات را به دوستت بفهمانی و در این حین خود دانسته ها کسب می کنی.

ازدواج عجب هزارتویی است .

حساب ثانیه ها، روزها و سال ها را دقیق تر داری.

تازه می فهمی که چند عدد ساعت بر روی دیوار های خانه نصب کرده ای

متوجه دنیای بی رحم دقیقه ها خواهی شد

ساعت های تنهایی را درست تر و با کیفیت تر سپری خواهی کرد و قدر ثانیه های با هم بودن را بیشتر می دانی

دقیقه های باقی مانده آینده را با فرد دیگر به اشتراک می گذاری و این بار با همراهی شخص دیگری برای سال های بعد برنامه ریزی خواهی کرد.

ازدواج عجب هزار تویی است .

تو را مجبور می کند وقتی غرق در تفکرات و شناخت دیگری و خود هستی، به آوردن اشخاص دیگری هم به این دنیا فکر کنی و درست تصمیم بگیری

از تو می خواهد تا علایق، تصمیمات، راز ها، افکار پس ذهنت را با شخص دیگری به اشتراک بگذاری

خنده دار است ولی می خواهد شخص غریبه ای را که تا پیش از این حتی یک بار هم ندیده ای، شخص اول زندگی ات، محرم راز هایت، همبسترت و هم دردت کنی!

از هر پدر و مادری سخت گیرتر است، اما در عین حال نیز خوشبختی تو را می خواهد

مثل تمامی معلم های دنیا تکالیف و مسئولیت هایی به تو واگذار می کند، اما این بار باید در میدان عمل کارورزی کنی

به تو عشق، صبر، گذشت، کار تیمی، تعامل و هزاران درس دیگر را یاد می دهد

ممکن است جان سوز به نظر برسد اما اگر معلم ازدواج تو را پاس کرد، زندگی شیرین تری در انتظار توست

 

سارا 

13 اردیبهشت 1399

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها